دل بیتو تمنا نکند کوی منارا


زیرا که صفائی نبود بیتو، صفا را

ای دوست مرا نم ز در خویش خدا را


کز پیش نرانند شهان خیل گدارا

باز آی که تا فرش کنم دیده براهت


حیف ستکه بر خاک نهی آن کف پارا

از دست مده باده که این صیقل ارواح


بزداید از آیینه ی دل، زنگ ریا را

زاهد تو و «رب» ارنی؟ این چه تمناست


با دیده ی خودبین نتوان دید خدا را

هرگز نبری راه بسر منزل الا


تا مرحله پیما نشوی وادی لا را

چون دور بعاشق برسد، ساقی دوران


در دور تسلسل فکند جام بلا را

آتش بجهانی زند ار سوخته جانی


بر دامن معبود زند دست دعا را

طوفان بلا آمد و بگرفت درو دشت


چون نوح برافراشت بحق دست دعا را

در حضرت جانان سخن ازخویش میگویید


قدری نبود در بر خورشید، سها را

از درد منالید که مردان ره عشق


بادرد بسازند و نخواهند دوا را

وحدت که بودزنده، خضر وار مگر خورد


از چشمه ی حیوان فنا، آب بقا را؟!